Eshgh e parzadeh

الهــــــــــــی گاهـــــــــــــی نگاهـــــــــــــی

Eshgh e parzadeh

الهــــــــــــی گاهـــــــــــــی نگاهـــــــــــــی

تنهایی (متــــن از خودم)

نیمه شب گهواره ها آرام میجنبند

بی خبر از درد روز افزون انسانها

نیمه شب ستاره ها آواز میخوانند

سرخوش از دوری ز رنج دورانها

صدای شر شر آب اما

طنینی دل انگیز است بر سیاهی شب

کودکی از ظلمات، آوای هق هق سر داده

آه کاش میدانست چند سال بعد

در همین تاریکی هق هق تنهایی سر میدهد...

و آنجاست که دل شب مرهم بیکسی او میشود

از چه میترسی؟

از تنها ماندن؟!

نترس! کسی که این همه موجود گوناگون خلق کرده...

کسی که هر موجودی را جفت آفرید جز من و تو...

آنکس که هستی از آن اوست...

خودش نیز تنهاست!!!!

آری اگر تنهایی آنچنان که در باور ماست زشت و دردناک بود

"خدا" تنها نبود...

اما...

تنهایی او کجا و تنهایی ما...

آری قابل قیاس نیست

من اگر تنهایم چون یار و همدم و هم صحبت ندارم

اما پروردگار چه؟

انسان و حیوان و پرنده و گیاه و همه و همه

او را از سر عشق عاشقانه صدا میزنند

"او تنهاست چون برتر است"

پس حرفم را پس میگیرم

"بترس"

بیکسی ترسی غریب و دردناک دارد که در خلوت تو

از پنجره ی تنگ و تاریک تنهایی وارد اتاقت میشود و

تمام لحظه های تورا پر میکند

و این میشود خلاصه ی زندگی کودکی که امروز

از تاریکی شب هق هق میکند و فردا...