به چه می اندیشی...؟
به بهاری که شده فصل خزان ؟
یا به رودی که شده خشک از آب ؟
به چه می اندیشی... ؟
به خدایی که در این نزدیکیست ؟
یا خدایی که دگر نزدیک نیست ؟
به چه می اندیشی... ؟
به قناری که رود سوی دیار ؟
یا به آن زاغک بی پر و بال ؟
به چه می اندیشی... ؟
به چه می اندیشی تو که در آن سبد خاطره ها
جز غم و دوری و اشک و غم هجران و عزا
در دلت آب نجنبید زجا
به چه می اندیشی... ؟
به جوانی که ندارد ز جهان یک سر سوزن مالی
یا جوانی که جهانی بدهندش جانی ؟
به چه می اندیشی... ؟
تو در این تاریکی به چه می اندیشی ؟
تو در این وانفسا به چه می خندیدی ؟
خنده ی غم زده ی تلخ چه خفت بار است
گربه ی موش نیافته چه بد اوقات است
به چه می اندیشی... ؟
تو از آنی که بر آنی
تو جهانی دگرانی
نتوانی که خزانی برهانی
تو توانی که بمانی که بر آنی
تو دگر روح و روانی
تو از آن عطر دل انگیز بهاری
تو از این عشق چه دانی ؟
نتوانی که از این عشق جدایی
به چه می اندیشی... ؟
به این شاعر که از دیوانگان است ؟
به شعرش که چنین دیوانه وار است ؟
او که عشقش فقط از وقت وصال است
او که رویا بُود دار و ندارش
به چه می اندیشی... ؟
در تکاپوی خیالت چه کسی میبینی ؟
من در آن دور نگار دختری میبینم
اسم او رویا
رسم او یکتا
قصد او فردا
عالی بود
کاش یشد ادم به هیچی فک نکنه
اوهوم
کاش دهخدا می دانست
دلتنگی ...
اشک ....
فاصله ....
بی وفایی....
تعریفش فقط دو حرف است "تـــو"
سلام.خووووووووووووووووبی؟با دوری اجیم چیکار میکنی داداشی؟هنوزم من آجیتم؟