Eshgh e parzadeh

الهــــــــــــی گاهـــــــــــــی نگاهـــــــــــــی

Eshgh e parzadeh

الهــــــــــــی گاهـــــــــــــی نگاهـــــــــــــی

مَــــــــــــرد

یه سری مردا هستن تیپ های خاص و سنگینی میزنن

اکثرا مشکی میپوشن ، ادکلن خاص مثلا لالیک میزنن

قهوه رو بدون شکر و شیر میخورن ، تلخ تلخ

همونایی که تنهایی کافه  و رستوران میرن!

شبا تنهایی قدم میزنن و سیگارشون رو بی تفاوت به همی چی میکشن

از دور که نگاشون میکنی ابروهاشون گره خورده به هم و همش فکر میکنن

ولی وقتی نزدیک میری و باهاشون صحبت میکنی با آرامش خاصی باهات صحبت میکنن

اینا بهترین آدما واسه درد دلن

همونایی که راجع به همه چی اطلاعات دارن و حرفو نگفته میفهمن

اما این مردا یه زمانی مثل بقیه مردا معمولی بودن

اسپورت میپوشیدن ، باصدای بلند میخندیدن ، فوتبال میدیدن و ....

خلاصه عین خیالشون نبود تا اینکه یه روز...

یه زن اومد تو زندگیشون و عاشق شدن !

و زنی که زندگیشونو عوض کرد تنهاشون گذاشت و رفت

از اون روز این مردا خیلی عجیب و خاص شدن

اگه بخوای وارد زندگیشون بشی ، وقتی بهشون بگی "دوست دارم"

غصه رو تو چشاشون میبینی

و انتظار نداشته باش بهت بگن "منم دوست دارم"

این مردا دیگه خیلی سخت اعتماد میکنن!

اگه بهشون دروغ بگی...سعی نمیکنن ثابت کنن و مچ بگیرن و.......

بلکه یه لبخند میزنن و آروم پامیشن و میرن!

و وقتی رفتن دیگه هیچوقت برنمیگردن

این مردا بزرگترین دردای دنیا رو تحمل میکنن

"یادت نره دیگه هر دردی واسشون درد نیست"

 

تنهایی (متــــن از خودم)

نیمه شب گهواره ها آرام میجنبند

بی خبر از درد روز افزون انسانها

نیمه شب ستاره ها آواز میخوانند

سرخوش از دوری ز رنج دورانها

صدای شر شر آب اما

طنینی دل انگیز است بر سیاهی شب

کودکی از ظلمات، آوای هق هق سر داده

آه کاش میدانست چند سال بعد

در همین تاریکی هق هق تنهایی سر میدهد...

و آنجاست که دل شب مرهم بیکسی او میشود

از چه میترسی؟

از تنها ماندن؟!

نترس! کسی که این همه موجود گوناگون خلق کرده...

کسی که هر موجودی را جفت آفرید جز من و تو...

آنکس که هستی از آن اوست...

خودش نیز تنهاست!!!!

آری اگر تنهایی آنچنان که در باور ماست زشت و دردناک بود

"خدا" تنها نبود...

اما...

تنهایی او کجا و تنهایی ما...

آری قابل قیاس نیست

من اگر تنهایم چون یار و همدم و هم صحبت ندارم

اما پروردگار چه؟

انسان و حیوان و پرنده و گیاه و همه و همه

او را از سر عشق عاشقانه صدا میزنند

"او تنهاست چون برتر است"

پس حرفم را پس میگیرم

"بترس"

بیکسی ترسی غریب و دردناک دارد که در خلوت تو

از پنجره ی تنگ و تاریک تنهایی وارد اتاقت میشود و

تمام لحظه های تورا پر میکند

و این میشود خلاصه ی زندگی کودکی که امروز

از تاریکی شب هق هق میکند و فردا...


This is a new story

ننه بهم دوا نده ، گریه نکن درد چشات

من مریض نیستم بخدا ، این دردا از دلم میاد

دلم داره تند میزنه ، بچت عاشق شده ننه

اونی که ریز میبیندت ، شیفتش شدم کشته منو

ما این پایینا میشینیم ، اونا بچه ی بالا شهرن

بهم میگه تو بی پولی ، مگه بی پولا دل ندارن؟

بابای عاشقی بسوزه ، اینجور سوزوند جگرم

عاشقی با جیب خالی ، ببین چی آورد به سرم

اون بالا یکی نمیتونه دارایی هاشو بشمره

این پایینا یکی غصه ی شام بچشو داره

یه بابا پول دار اومده ، هی براش کادو میخره

دیگه داره با پول باباش ، دل عشقمو میبره

نه تو قیافه نه مرام ، نمیرسه به گرد پام

فقط چون باباش پولداره ، اومده شاخ شده برام

ننم میگه که خوشبختی ، برای پولداراست همیشه

اینم مثل بقیه ی چیزا ، مال بالایی ها میشه

امشب میخوام پیش خدا ، در این دلو باز کنم

انسانیت رفته کما ، میخوام براش دعا کنم


رویا (شــــعر از خودم)

  شب و یاد تو و سکوت خلوت

  دل و اشک غم و دوری مقصد

  هوایت در خیالم کرده پرواز

  دلم تنگ است و سرخوش میزنم ساز

  شب و روز ازفراغت میگریزم

  که باخود و خیالت در ستیزم

  غمی جز دوریت هرگز ندارم

  دو چشمم را به امید وصالت میگشایم

  برایت این دلم را میکنم فرش

  قدم نه برسرم ای تحفه ی عرش

  فدایت میکنم جان و سر و دست

  نگاهی کن به من ای بلبل مست

  میکنم چون کودکان امشب بهانه

  میشوم در کوی تو هردم روانه  

به چه می اندیشی (شــــعر از خودم)

به چه می اندیشی...؟


به بهاری که شده فصل خزان ؟

یا به رودی که شده خشک از آب ؟

به چه می اندیشی... ؟

به خدایی که در این نزدیکیست ؟

یا خدایی که دگر نزدیک نیست ؟


به چه می اندیشی... ؟


به قناری که رود سوی دیار ؟

یا به آن زاغک بی پر و بال ؟

به چه می اندیشی... ؟


به چه می اندیشی تو که در آن سبد خاطره ها

جز غم و دوری و اشک و غم هجران و عزا

در دلت آب نجنبید زجا

به چه می اندیشی... ؟

به جوانی که ندارد ز جهان یک سر سوزن مالی


یا جوانی که جهانی بدهندش جانی ؟


به چه می اندیشی... ؟

تو در این تاریکی به چه می اندیشی ؟

تو در این وانفسا به چه می خندیدی ؟

خنده ی غم زده ی تلخ چه خفت بار است

گربه ی موش نیافته چه بد اوقات است

به چه می اندیشی... ؟

تو از آنی که بر آنی

تو جهانی دگرانی

نتوانی که خزانی برهانی

تو توانی که بمانی که بر آنی

تو دگر روح و روانی

تو از آن عطر دل انگیز بهاری

تو از این عشق چه دانی ؟

نتوانی که از این عشق جدایی

به چه می اندیشی... ؟

به این شاعر که از دیوانگان است ؟

به شعرش که چنین دیوانه وار است ؟

او که عشقش فقط از وقت وصال است

او که رویا بُود دار و ندارش

به چه می اندیشی... ؟

در تکاپوی خیالت چه کسی میبینی ؟

من در آن دور نگار دختری میبینم

اسم او رویا

رسم او یکتا

قصد او فردا